مُلک سلیمان بوَد در نظرش بیوفا
آن که گدایی کند پیش گدای حسین
هرکه رَود کربلا، بوسه به خاکش زند،
بشنود از قدسیان بانگ و نوای حسین
عالَم، همه، قطره است و دریا است حسین
خوبان، همه، بندهاند و مولا است حسین
ترسم که شَفاعت کند از قاتل خویش!
از بس که کَرم دارد و آقا است حسین
ای خوش آن دم که چو گل با لب خندان آیی! که دل منتظران، بیتو بسی مغموم است دلِ بشکسته، به دست تو شود باز درست ای که در پنجهی مهر تو دلم چون موم است!... ماسوا، جمله، حروفند و تویی جان کلام بیتو انشای جهان، جملهی نامفهوم است!
حکیمی به فرزندش گفت: «ای پسرک من! از نشستن بالای مجلس خودداری کن؛ چون صدر مجلس، در حکم ظلمت است و دوست و دشمن به آن توجّه دارند و قلّه به خطر نزدیک و نزدیکتر است.»
1. در خانوادهای که دو پسر داشتند، پسر کوچکتر به پدرش گفت: «پدرجون! امسال برای یکیمون زن بگیرید؛ سال دیگه برای داداشم!»؛
2. از پیرزنی پرسیده شد: «مادر! توی کدوم رشته ی کنکور ثبت نام کردی؟» گفت: «پیرا پزشکی.»؛
3. مرد: «چته زن!؟ چرا توی خواب داد می زنی؟» زن از خواب پرید و گفت: «ها؟ ها؟ چی؟ چی؟ داشتم خواب می دیدم که دارن منو توی قبر می زارن. داشتن خاک می ریختن که تو بیدارم کردی.» مرد: «حیف که زود بیدارت کردم!»؛
4. پیرمردی ریش سفید روی نیمکت پارک شهر نشسته بود و های های گریه می کرد. زنی به او گفت: «از تو بعیده که با این سن گریه می کنی.» پیرمرد: «آخه مادرم منو کتک زده!» زن: «عجب! تو با این سن، مادر داری؟! خوب؛ بگو ببینم چرا کتکت زده.» پیرمرد: «چون من نمی خواستم غذای مادربزرگ رو براش ببرم!»؛
5. مردی به زنش گفت: «می دونی چرا خدا حضرت آدم رو قبل از حوا خلق کرد؟» زن: «نه. تو می دونی؟» مرد: «بله که می دونم. خدا می خواست به آدم مهلت بده که تا حوا نیست، کمی بتونه حرف بزنه!».
1. دیروز و فردا با هم دست به یکی کردند و مرا از من گرفتند!؛ دیروز با خاطراتش مرا فریب داد و فردا با وعده هایش مرا خواب کرد؛ پس هنگامی که چشم گشودم، امروز هم گذشته بود.
2. فریاد!، که از شش جهتم ره بستند / آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت!
3. نباشد گر جدایی، کس نداند قدر یاران را! / کویر خشک می داند بهای قطره باران را.
مجنون هنگامی که نام لیلی را روی دیواری دید، شیفته ی نقش نامش شد؛ تا آن جا که هفت شبانه روز به تماشای آن نوشته نشست و هیچ آب و غذایی نخورد!
کسی پرسید: «ای مجنون! چگونه هفت شبانه روز، بدون آب و غذا به سر آوردی؟»
گفت: «ای بیچاره! کسی که با نام دوست، خوش باشد، آب و غذا کجا به یادش می آید؟!»
آری؛ این، حال آفریده ای است در راه عشق آفریده ای دیگر؛ پس اگر عاشق آفریدگار عشق شود که کمالات بی نهایت دارد، چه خواهد شد؟!
نویسندگان وبلاگ : مصطفی یوسفی[0] علی رستمی[17] احمد مصطفوی[0] این جا محفل اعضایی از هیأت و کانون پیام آوران عاشورا است که هر شب با هم درباره ی مسائل معرفتی، محبتی و عملی مذهب تشیع، جلسه دارند و جلسات عمومی شان در صبح ها و شام های جمعه برگزار می شود و شما هم می توانید در آن ها شرکت کنید. برای دریافت نشانی جلسات می توانید در بخش «دیدگاه های شما»، درخواست نشانی کنید. |